۳۱ مرداد ۱۳۹۳

جمعه آخر مرداد

دیشب خواب دیدم تو هواپیما نشستم و دارم یه کوکتلی می‌خورم که خیلی سرخوشم می‌کنه. با تکون‌های هواپیما مستی‌ام بیشتر می‌شد. با حال خیلی خوبی بیدار شدم. جدیدن بلد شدم رد خوابم رو تو روزهای قبل بزنم. فهمیدم این چند باری که با مترو رفتم، قبل از رسیدن به ایستگاه ارم سبز همیشه چراغ‌های مترو خاموش میشه و تو یه مسیر مارپیچی قطار قوس برمی‌داره و اگه به واگن‌های عقب‌ترت نگاه کنی خیلی منظره قشنگی می‌بینی و من هر بار بی‌اختیار با خودم گفتم «چون کشتی بی‌لنگر، کژ می‌شد و مژ می‌شد». خوابم از اونجا می‌اومد. فاصله بیدار شدنم و وارد مترو شدنم انقدر کم بود که حال خوبم ادامه داشت. مترو خلوت بود و رادیو پیام داشت «تنها ماندم» بنان رو پخش می‌کرد. دوست داشتم دست همه رو ببوسم که تو اون لحظه قرار دارم. حتی قطار وقتی رسید که آهنگ تموم شده بود. 
نمی‌دونم آدمای عجیب اول صبحها و آخر شبها میان بیرون یا اون موقع‌ها فقط خودشون رو بروز میدن. انقدر پشت سر هم سر می‌رسیدن که اگه فیلم بود خیلی فحش می‌خوردم بخاطر اغراقی که توش قرار دارم. یه پسر حزب الهی که می‌گفت جوونا دارن پرپر میشن، یه سرآشپز که تو تاکسی ازم پرسید سیگاری نیستی که؟ گفتم نه. گفت خدا رو شکر، بدون قبل و بعد. یه پیرمرد نشئه هم بود که می‌خواست بره هشتگرد قدیم ولی فاز نشستن تو تاکسی اشتباه گرفته بود از این تاکسی می‌رفت یه تاکسی دیگه و راننده‌ها دنبالش. و خیلی چیزهای دیگه که باید فیلم باشه تا باور کنید که اونم میگید اغراقه.
کار از روز پیش بیشتر بود و خیلی خسته‌کننده. خسته‌کننده‌ی خوب. وسط روز رفتم تو حیاط نمایندگی نشستم و به جسد ماشین‌ها نگاه کردم. آفتاب خوبی بود و صدای کنتور برق می‌اومد و صدای دوچرخه دختر سرایه‌دار که تو حیاط دور می‌زد. سر ناهار بقیه شروع کردند از خاطرات مستی و بدمستی خودشون و اطرافیانشون حرف زدن. با توجه به خواب دیشبم این دیگه اوج اغراق بود. فردا روز آخره. کم بود ولی بس بود. در اوج خداحافظی می‌کنم.